افسرده دلند،از زندگی به ستوه آمده اند
خویشتن را فرومایه می پندارند.
عزیزان خود را آزار می دهند
دوستند وناخواسته دشمنی می کنند
طلاق می دهند
وبرزناشویی خویش خیانت می کنند
به خودکشی ،باده گساری،قمار وتن فروشی پناهنده می شوند
حتی به تبهکاری وخیانت دست می آلایند...
درها به طنین های تو وا کردم.
هر تکه را جایی افکندم ، پر کردم هستی ز نگاه.
بر لب مردابی ، پاره ی لبخند تو بر روی لجن دیدم ، رفتم به نماز.
در بن خاری ، یاد تو پنهان بود ، برچیدم ، پاشیدم به جهان.
بر سیم درختان زدم آهنگ ز خود روییدن ، و به خود گستردن.
و شیاریدم شب یک دست نیایش ، افشاندم دانه ی راز.
و شکستم آویز فریب.
و دویدم تا هیچ. و دویدم تاچهره ی مرگ ، تا هسته ی هوش.
و فتادم بر صخره ی درد. از شبنم دیدار تو تر شد انگشتم ، لرزیدم.
وزشی می رفت از دامنه ای ، گامی همره او رفتم.
ته تاریکی ، تکه خورشیدی دیدم ، خوردم ، و زخود رفتم ، و رها بودم
اثر:سهراب سپهری
مربوط به بخش : متن اشعار دیوان شرق اندوه
همیشه وقتی به پایان ماجرا میرسیم یه جورایی ناراحتیم! وقتی به آخر قوزی آبمیوه میرسیم...وقتی به آخر خط مترو میرسیم...وقتی درسمون تموم میشه....وقتی از سرکار برمیگردیم...وقتی سفرمون تموم میشه...وقتی میمیریم...
شاید بی رحمانه به نظر برسه ولی این بهترین کاره اگه این کارو نکنی داری به طرفت خیانت می کنی. خیلی ها رو می بینم که این کارو نمی کنن و میرن با یکی دیگه دوست می شن ولی رابطه قبلیشون و با اونیکه نمی خوان ادامه می دن
پ ن:تلخ بود اما واسه من این بهترین راه بود برای پایان همه ی تلخی ها...